احساسات صمیمانه در آرام ترین دم
اول/ از دوستی نادیده که به واسطه این کهکشان وسیع مجازی چند سال قبل با هم آشنا شدیم و گپ و گفت های مکتوبی میان ما رد و بدل شد، ایمیلی دریافت کردم که در آن گفته بود یادی از گذشته ها کرده و سری به نوشته های فقط می نویسم زده. نوشته بود حالا دیگر با وجود فیس بوک و تلگرام و... کسی به سراغ وبلاگ ها نمی رود. راست است. نگاه می کنم و می بینم اینجا خلوت و خاک گرفته شده.
دوم/ کتاب چند نامه به شاعری جوان که مجموعه نامه های راینر ماریا ریلکه به جوانی جویای نام است، برای من حکم کتاب دعا دارد. چه در این سال ها هر گاه این یک مشت خون تپنده ام سخت و سنگین شده، به سراغش رفته ام و با آن صبوری و وقاری که سطر به سطر بالا می آید و بر ساحل وجود آدم نرم فرو می نشیند، آسوده ام کرده است:
«در خود فرو بروید و احتیاجی را که موجب نوشتن شماست جستجو کنید. ببینید که آیا این احتیاج در ژرفی های دل شما ریشه دارد؟ از ته دل پیش خود اعتراف کنید که اگر شما را از نوشتن باز می داشتند می مردید؟ خاصه این نکته را، در آرام ترین ساعات شب خویش، از خود بپرسید که « آیا راستی من از نوشتن ناگزیرم؟» در دل خود بکاوید و صمیمانه ترین پاسخ را از آن بجویید. آیا می توانید پیش چنین پرسش متینی دلیرانه بایستید و به سادگی و جرئت بگویید«آری ناگزیرم» ؟
سوم/ از اولین پستی که در این صفحه گذاشتم هشت سال و چهار ماه و یازده روز می گذرد و امروز که به قول آن دوست، دیگر کسی سراغی از وبلاگستان ها نمی گیرد پاسخ آن سوال ِ تکرار شونده ام را گرفته ام: چرا (وبلاگ) می نویسم؟ می نویسم چون ناگزیرم و حالا که این جا تقریبا چشمی دنبال کننده ندارد، در این سکوت و خلا حتی شاید راحت تر به این امر ناگزیر دل بدهم...حالا دیگر این جا برایم وبلاگی نیست که بخواهم آمار بازدید کننده ها یا نظراتش را دنبال کنم یا به شوق خوانده شدن، دست به کار نوشتن پست های تازه بشوم.
«بیش از این چه می توانم بگویم؟ گمان می کنم همه نکته های مهم را بیان کرده ام. مراد من از این گفتار آن بوده است که شما را نصیحت کنم تا بدان گونه که طبیعت شما را می پرورد برویید. اگر نظر خود را به خارج معطوف کنید و پاداشی را که تنها احساسات صمیمانه شما در آرام ترین دم می تواند به شما بدهد از خارج چشم داشته باشید جریان تکامل خویش را برهم زده اید...»